نمیدانم کودتا یا هجوم، ولی هر چه بود جنگ سختی بود و جنگ سختی بود و جنگ خیلی سختی بود. باد میوزد. خاکستر از روی زمین سوخته به هوا میرود. باد میوزد. بوی ویرانی بلند میشود. بوی شکست من، بلند میشود. دست میگذارم روی زانوها. به سختی بلند میشوم. میایستم. تمام بدنم درد میکند. چشمهايم سو ندارد ولي ويراني و خرابي آنقدر وسيع است كه حتی اگر نخواهی، توی چشم میزند. زیاد توی چشم میزند. این وسعت ِ خرابی، روزی آباد بود. روزی نه خیلی دور که نزدیک؛ همین چند روز پیش. نمیدانم کودتا یا هجوم، ولی هر چه بود جنگ سختی بود. تا چشم کار میکند خرابی، تا چشم کار میکند دیوارهای فروریخته. باد میوزد. بوی درد میآید. میان سینهام دردی میپیچد. این شهر روزی آباد بود. روزی که همین چند روز پیش بود. باد میوزد. بوی حسرت میآید. غافلگیر شده بودم؟! نه! خودم میدانم که همه چیز دست خودم بود. ولی حمله، عجیب سخت بود. و من مرد روزهای سخت نبودم. و من مرد روزهای جنگ نبود. رجزخوانی را خوب بلد بودم ولی من مرد مبارزه نبودم. لاف ِ هل من مبارز...
باد میوزد. این ویرانه روزی، شهر ِ آباد دلم بود. باید دوباره راه بیفتم!
+
نوشته شده در یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 14:1 توسط عاشقی گاه گاه